کد خبر: ۲۲۲۵|
تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۸
خاطرات «سيدحيدر حسيني»؛ از دارخوين و پل کرخه تا سنندج و لشکر ويژه شهدا

يک شب بعد از نماز، وقتي از مسجد محله بيرون آمديم

بسيجي‌ها به ما که تازه از افغانستان به ايران آمده بوديم، گفتند: «شما برادران افغانستاني ما هستيد، اين روزها به کمکتان براي گشت‌هاي شبانه در خيابان‌هاي مشهد نياز داريم، همراهي مان مي‌کنيد؟» من و چند نفر از هموطنانم مشتاقانه اين پيشنهاد برادران ايراني مان را پذيرفتيم و از آن وقت شديم يار و همراه بسيجي‌هاي ايران...

همراهي «سيدحيدر حسيني» با مردم انقلابي کشور همسايه، تنها به گشت زني شبانه اوايل انقلاب خاتمه پيدا نکرد و کمتر از يک سال بعد راهي جبهه‌ها شد. پاي صحبت هايش مي‌نشينم تا خودش از خاطرات آن روزها برايم سخن بگويد:

نماز جماعت که تمام شد، از مسجد بيرون آمديم. بسيجي‌ها آن جا ايستاده بودند و اطرافشان پر شده بود از جواناني که با هياهو و همهمه توجه ديگران را به خود جلب مي‌کردند. نزديک شديم که ببينيم موضوع از چه قرار است. ثبت نام اعزام به جبهه بود و خيلي‌ها براي رفتن به جبهه‌ها اعلام آمادگي مي‌کردند. يکي از بسيجي‌ها که ما را خوب مي‌شناخت گفت شما ثبت نام نمي‌کنيد؟ نمي‌دانم چه اتفاقي افتاد و چه چيزي دلمان را هوايي کرد اما تا به خود آمديم ديديم که همراه رزمندگان ايراني، عازم جبهه‌هاي جنوب هستيم... .

سال 60 بود که با حمله شوروي به افغانستان چاره نداشتيم جز اين که آواره کوه‌ها شويم و به خاک ايران پناه بياوريم. در مشهد ساکن شديم و بهمن ماه همان سال هم حضور در جبهه‌ها و جنگ با رژيم بعثي عراق نصيبمان شد.

«پاي دوا» مرا راهي تهران کرد

راهي جنوب شديم و به لشکر 92 زرهي پيوستيم. بعد از آن همراه با آقاي محمد باقر قاليباف به سمت دارخوين حرکت کرديم. 3 راهي سوسنگرد، دشت آزادگان، پل کرخه و ...، اين‌ها برخي از مناطقي بود که در آن حضور داشتم و همراه با رزمندگان براي دفاع از خاک ايران مبارزه کردم، تا اين که در يکي از درگيري‌ها مجروح شدم و روانه بيمارستان. خون زيادي از من رفته بود و پاي دوا (پرستار) که يک سرسياه (خانم) بود، گفت: اينجا کاري از دست ما برايت بر نمي‌آيد، بايد راهي تهران شوي.

آقا محسن همه را غافلگير کرد

خاطرم هست يک شب، وقتي همگي در سنگرها خواب بوديم ناگهان صداي تيراندازي بلند شد و فرياد زدند که عراقي‌ها شبيخون زده اند. به سرعت از خواب بيدار شدم و لباس هايم را پوشيدم، کلاهم را بر سر گذاشتم، خيلي زود پوتين‌ها را به پا کردم و با اسلحه به سمت تيربار عراقي به راه افتادم. با خودم گفتم تا تيربارچي عراقي را از پا در نياورم بر نمي‌گردم، اما نزديک تيربارچي که شدم يکي از رزمنده‌ها روي شانه ام زد و گفت: «تيربارچي را نزني سيد، خودي است، مي‌خواهيم آمادگي بچه‌ها را محک بزنيم»...

چند دقيقه بعد همه را در ميدان به خط کردند و آقا محسن رضايي از راه رسيد. رزمنده‌ها سر و وضع مناسبي نداشتند، يکي با زيرپوش، ديگري با دمپايي، خلاصه شرايط خوبي نبود. آقا محسن حسابي ناراحت و عصباني بود که چرا همه بچه‌ها سرعت عمل کافي براي مقابله با شبيخون را نداشتند. همين طور که از مقابل رزمنده‌ها عبور مي‌کرد، به من رسيد و مقابل من توقف کرد. لباس هايم کامل بود و کلاه بر سر داشتم، پوتين هايم را هم محکم بسته بودم. پرسيد «نگهبان شب بودي؟»، گفتم «نه، من هم مثل همه خواب بودم که با صداي تيرباران از خواب پريدم». لبخندي زد، دستم را بالا برد و گفت «ياد بگيريد، اين مردِ جنگ است».

طبع شعر خواني سيد حيدر

سيدحيدر، اگرچه کمي دلگير از برخي بي‌مهري‌هاست، اما روحيه شادابي دارد و وقتي از جبهه‌ها حرف مي‌زند لبخند بر لبانش مي‌نشيند. براي لحظاتي هم طبع شاعري اش گل مي‌کند، با زبان شيرين دري ابياتي را برايم مي‌خواند و مي‌گويد «اين‌ها را خودم به ياد جبهه‌ها سروده ام». گوش سپردن به اين ابيات با آهنگ زيباي صداي سيد حيدر آن قدر برايم جالب و شنيدني است که حيف مي‌دانم، چند بيتي از آن را در نوشتن خاطراتش ثبت نکنم. هرچند که خواندن مکتوب شده اين ابيات، لذت شنيدن آن را با صداي يک مهاجر افغانستاني ندارد و وزن و قافيه آن را بر هم مي‌ريزد، اما مي‌نويسم براي ثبت خاطره ماندگار يک عصر گرم تابستاني، در کنار جانباز «سيد حيدر حسيني»:

اسم من حيدر است / گوش به فرمان سردار لشکر است

بزنيد و بکوبيد / نيروهاي صدام شده پراکنده

تفنگ‌ها رو جمع آوري کنيد / پشت خط راهي کنيد

بسيجي‌هاي رزمنده / يک عمليات کوبنده

و اشعاري را هم به ياد جبهه‌هاي غرب، سنندج و لشکر ويژه شهدا زمزمه مي‌کند:

آن شهر سنندج / جاده داره کج و معوج

لشکر ويژه شهدا / نيروي تازه نفس آمد

جاي گردان کجايه / پاي تپه کشتارگاهه

بچه‌ها مواظب باشين /اين جا جاي کوموله هايه

آنچه دلش را مي‌آزارد

زمان جنگ همه با هم برادر بوديم و همراه، اما احساس مي‌کنم بعد از آن کمي در حق ما کم لطفي شد. آن زمان نمي‌دانستم براي تعيين درصد جانبازي ام بايد چه کنم و با وجود جراحت بسيار، در نهايت فقط 5 درصد جانبازي در پرونده ام ثبت شد و پس از سال‌ها پيگيري نهايتا به 10 درصد رسيد.حتي سال 1370 مي‌خواستند من را رد مرز کنند اما يکي از فرماندهان نامدار آن زمان از من حمايت کرد و اجازه اين کار را نداد که هميشه دعاگوي لطف و مهرباني اش هستم... .

مصطفي عبدالهي
ارسال نظر