کد خبر: ۲۵۳۸|
تاریخ انتشار: ۰۱ دی ۱۳۹۴ - ۲۳:۱۸
زمستان سال 1381 به كنگره سرداران شهيد استان خوزستان دعوت شده بودم. روز دوم اين مراسم آقاي دكتر محسن رضايي حرف هايي درباره جنگ و علي هاشمي گفت كه برايم تازگي داشت. از حرف هاي ايشان متوجه علاقه اش به علي هاشيم شدم. از طرف ديگر سالها بود دلم مي خواست كتابي يا حتي جزوه اي درباره علي هاشمي مي نوشتم، چون هم در دوران جنگ او را مي شناختم و هم از فرماندهان ديگر، خاطرات متنوعي درباره اش شنيده بودم و تا حدودي اهميت نقش او را در جنگ مي دانستم.

کتاب گمشده من به قلم محمدمهدي بهداروند درباره زندگي و سرگذشت شهيد علي هاشمي مي باشد، نويسنده در مقدمه كتاب درباره چگونگي نگارش آن چنين مي گويد:

زمستان سال 1381 به كنگره سرداران شهيد استان خوزستان دعوت شده بودم. روز دوم اين مراسم آقاي دكتر محسن رضايي حرف هايي درباره جنگ و علي هاشمي گفت كه برايم تازگي داشت. از حرف هاي ايشان متوجه علاقه اش به علي هاشيم شدم. از طرف ديگر سالها بود دلم مي خواست كتابي يا حتي جزوه اي درباره علي هاشمي مي نوشتم، چون هم در دوران جنگ او را مي شناختم و هم از فرماندهان ديگر، خاطرات متنوعي درباره اش شنيده بودم و تا حدودي اهميت نقش او را در جنگ مي دانستم.

همان روزها در فرصتي موضوع را با ايشان مطرح كردم. آقاي رضايي قول داد زماني را براي بيان خاطراتش از علي هاشمي برايم فراهم كند.

                                   گمشده من

حرف هاي ايشان درباره علي هاشمي در سه جلسه يك ساعته گفته شد، بعد از آن در هر فرصتي كه پيدا مي كردم چند صفحه از حرف هاي او را روي كاغذ مي آوردم، اين روش وقت زيادي برد، حتي پس از اينكه نوارها از حرف ها و جمله ها خالي شد و روي كاغذ آمد، مرحله ديگري از كار شروع شد و آن تهيه پانوشت ها و گويا كردن پاره اي از اصطلاحات بود...

وقتي اين كتاب در مرحله هاي پاياني چاپ بود، خبر به دست آمدن پيكر علي هاشمي در ميان نيزارهاي جزيره مجنون به سرعت در ميان مردم پيچيد. با اين حال من هيچ تغييري در متن ندادم و گذاشتم همانطور كه چندسال پيش گفته شده بود بماند. چون هنوز گمشده هايي داريم كه از ميدان هاي نبرد به خانه هايشان بازنگشته اند و مردم ما چشم به راه شان هستند.

كتاب فوق بعد از مقدمه اي كوتاه با گفتن خاطرات دوران جنگ از زبان دكتر محسن رضايي شروع مي شود و در ابتداي كتاب دكتر رضايي از انجام نقشه و عملياتي سخن مي گويد كه قرار است به عهده شهيد هاشمي گذاشته شود، اولين كاري كه دكتر رضايي انجام داد انحلال ساختار تشكيلاتي يگان هاي سپاه تحت عنوان لشكرها بود و صبح روز بعد يكي از بچه ها را فرستاد تا دنبال علي هاشمي برود و درباره اولين ديدارش با هاشمي چنين مي گويد:

« ... روز بعد ساعت حدود11:30 صبح در حاليكه داشتم در سوله فرماندهي قدم مي زدم متوجه شدم علي هاشمي وارد اتاقم شد. پس از قدري احوالپرسي و شنيدن وضعيت منطقه، طرح را برايش توضيح دادم و گفتم: با تمام توان و قدرت و رعايت اصول حفاظتي مي خواهم منطقه هور را براي يك شناسايي وسيع آماده كني و وجب به وجب آن را در نظر بگيري!

بي هيچ حرفي اعلام كرد، طبق فرمان از اين لحظه حاضرم ماموريت را انجام دهم! علي طوري به حرفهايم گوش مي داد كه گاهي پلك هم نمي زد، تمام وجودش شده بود گوش. از سكوت، نجابت‌ و حرف پذيري اش خوشم آمد. اين اولين ملاقات من با علي هاشمي بود. به علي گفتم: فعلاً زير نظر فرماندهي قرارگاه كربلا برادرمان احمد غلامپور كار كن و سعي كن احدي حتي نيروهايت از هدف كار مطلع نشوند. طوري رفتار كن كه گويي تنها قصد داري منطقه را شناسايي كني،‌ولي براي چي و چرا را هرگز كسي نبايد نفهمد.

علي هاشمي مودب  و مهربان نگاهم كرد و گفت: آقامحسن! روي من و نيروهايم حساب كن. ما با تمام وجودمان منطقه هور را شناسايي مي كنيم و مطمئن باشيد كم نمي گذاريم!

اين حرفهاي علي را بعد از 21 سال كه از شهادت او مي گذرد مي گويم. هروقت حرفهايش يادم مي آيد بغض مي كنم. علي را كسي نمي شناخت. كتاب شخصيت علي را كسي نخواهد و نديد. شايد كار خدا بود كه علي تا زنده است كسي او را خوب نشناسد...»

نويسنده در ادامه از برخورد و نگرانيهاي ديگران درباره شناسايي منطقه هور مي گويد كه برادر باقري عقيده داشت نمي شود براي شناسايي به آنجا رفت كه وقتي علي هاشمي آمد بدون هيچ مقدمه اي گفت: «آقا محسن من تا اون طرف عماره شما را مي برم و مي آورم و خبري هم نيست! حسن باقري تا اين حاضر جوابي را شنيد، قدري ترش كرد و گفت: بابا اين آقاي هاشمي هم كه توجيه نيست. خنديدم و گفتم: آقاي باقري، برادر علي بچه اين منطقه است، اين چه حرفي است كه مي زني؟ او هور را مثل كف دستش مي شناسد. حرف او براي من حجت است. من به حرفهاي او اعتقاد دارم. حسن از شنيدن حرفهاي من قدري تكان خورد و سكوت كرد...»

در بخشي ديگر از كتاب مولف از تواضع و فروتني شهيد هاشمي مي گويد:

«... مدتي بعد، عده اي از فرماندهان و بعضي دوستان علي به من گزارش دادند، علي مدام در قرارگاه است و به اهواز نمي رود و سري به خانواده اش نمي زند. او را خواستم و قدري تشر زدم؛ مگر تو احساس نداري؟ چرا به ديدن خانواده ات نمي روي؟ آنها چه گناهي كرده اند كه بايد از ديدن تو محروم شوند؟

علي كه سرخ شده بود، گفت: برادر محسن پاي رفتن ندارم، آنقدر كار دارم كه يادم رفته خانواده اي دارم. كارهاي جنگ به من اين اجازه را تا حالا نداده است!

همين فردا مي روي اهواز و ديداري تازه مي كني و برمي گردي. نشنوم كه نرفتي! او با تواضع گفت: هر چه شما بگوييد!

از اينكه قدري تند با او حرف زده بودم ناراحت شدم؛ ولي خوشحال بودم براي ديدن خانواده اش سري به اهواز مي زند.

مولف در قسمتي از كتاب به اين نكته اشاره مي كند كه پس از عمليات فاو، علي هدايت همه يگانها را در منطقه فاو برعهده داشت و اين كار تا انجام عمليات كربلاي 4 و 5 ادامه داشت. نگارنده همچنين از لحظات آخر عمر هاشمي در حاليكه دشمن بشدت پيشروي كرده بود و فرمانده دستور عقب نشنين را داده بود چنين ياد مي كند:

«... آن روز علي بي خيال پيشروي دشمن، در قرارگاه مشغول صحبت با احمد كاظمي و قاسم سليماني بود. لحظاتي بعد قاسم و احمد به طرف بيمارستان امام رضا رفتند و علي تنها در قرارگاه ماند. به غلامپور پيغام دادم احتمال هلي برن عراقي ها وجود دارد، پس چرا علي عقب نمي آيد؟ نگرانش هستم. چرا حرف گوش نمي كند؟

باورم نمي شد امروز روز آخر علي باشد. آن لحظات برايم مفهوم نداشت تلاش مي كردم هرطور شده علي را از جزيره بيرون بياورم.

احمد در بيسيم خبر داد؛ بسيجي ها با آن كه شيميايي شده اند بي امان مشغول آرپي جي زدن هستند و عقب نمي آيند.

خدايا اين همه صلابت و حماسه بچه ها را چگونه فراموش كنم؟ ...

صداي علي را مي شنيدم كه با بغض مي گفت: عباس هركاري مي توان بكن تا آنها را عقب بياوري، به خدا پناه ببر!

ساعت 11:30 صبح بود. با بي سيم گفتم: احمد هرطوري شده علي را عقب بياور، كوتاهي نكن. من علي را از تو مي خواهم. غلامپور تندتند مي گفت روي چشم ... روي چشم!

غلامپور داشت حرف مي زد كه لحنش عوض شد و فرياد زد: آقا محسن هلي كوپترهاي عراقي در اطراف قرارگاه علي دارند مي نشينند! دعا كن علي بتواند سريع از قرار گاه خارج شود!

با شنيدن اين خبر هري دلم ريخت و وجودم را اضطراب گرفت. با تندي گفتم: پس علي چه شد؟ اصلاً تو چه مي كني؟ مگر نگفتم علي را از قرار گاه بيرون بياور؟

هلي كوپترهاي عراقي در 200 متري شان مي نشينند و آنها را به رگبار مي بندند. علي فرياد مي زند سريع پياده شويد و به نيزارها برويد. هر يك از بچه ها از ماشين بيرون پريده و به نيزارها  پناه مي برند.

تمام اين قضايا را برايم گفتند. اين روز سخت ترين روز جنگ براي من است. ساعت 2 بعدازظهر غلامپور خبر سقوط جزيره را به من داد، ولي از هور مي پرسيدم علي چه مي شد؟ حالان من با هور يتيم چه كنم؟

غلامپور گفت: احتمالا در هور است دستور دادم گروه هاي اطلاعاتي بگردند تا سه روز بچه ها مي گشتند ولي ...

در جنگ معمولا براي تشييع جنازه فرماندهان سپاه مي رفتم و با پيكر آنها وداع مي كردم ولي چه كنم علي حتي حاضر نبود جسم خاكي اش به شهر برگردد و اين چه درجه اي از خلوص است كه نمي دانم.

زندگي علي هاشمي و مقاومت هايش يكي از بهترين الگوها براي اتحاد ملي است. بيشترين مقاومت ها در مرزهاي خوزستان از طرف مردان و زنان عرب ما بود. نمونه بارز اتحاد ملي را در قرار گاه نصرت و تلاشهاي فراوان علي مي بينيم . او را مي توان به عنوان نماد اتحاد ملي معرفي كرد.

در انتها نويسنده تعدادي از عكس ها و تصاوير شهيد علي هاشمي را به همراه مختصري از زندگي نامه وي آورده است كه درباره وي چنين گفته است:

«علي هاشمي سال 1340 در منطقه عامري اهواز بدنيا آمد. در نوجواني از جريانات سياسي آگاهي داشت. بعد از پيروزي انقلاب به صورت موقت و سپس رسمي به عضويت كميته انقلاب اسلامي درآمد. ايشان از آغاز تا پايان جنگ در جبهه حضور داشت و با جديت كوشش مي كرد. رشادت هايش در محور حميديه چنان نيروهاي بعثي را مستاصل كرده بود كه آنها در دو مرحله حميديه را مورد حملات موشكي قرار دادند.                              

علي هاشمي نه تنها در جبهه جنگ بلكه در تلاش علمي نيز فعال بود. او در سال 1359 در رشته پزشكي دانشگاه مشهد قبول شده از طرف دانشگاهي از آمريكا هم دعوت نامه اي براي تحصيل دريافت كرد اما ماندن در جبهه ها را به پزشك شدن و تحصيل در امريكا ترجيح داد.

در اواخر جنگ بعنوان فرمانده سپاه ششم امام جعفرصادق منصوب شد و در نهايت به درجه رفيع شهادت نائل گشت، روحش شاد و يادش گرامي.

ارسال نظر