یادداشت / نویسنده: محسن حیدری
دی ماه است و عطر شهادت سردار حاج احمد کاظمی (۱۹ دی ۱۳۸۴) در فضا پیچیده است. یادم هست دی ماه ۱۳۸۵ یک هفته مانده به نخستین سالگرد آن شهید عزیز بود؛ شاید همین حوالی امروز؛ مثلا دهم تا پانزدهم دی. شاید دقیقا سیزدهم دی ۱۳۸۵!
سردار حاج قاسم سلیمانی آستین بالا زده، شخصا پیگیر ثبت و ضبط خاطرات فرماندهان درباره حاج احمد بود. با آن همه مشغله، شخصا زنگ می زد و درخواست وقت می کرد که تیم ضبط خاطرات بتواند برود پیش فرماندهان. به تیم ضبط گفته بود هرجا گیر کردید، خبر دهید شخصا پیگیری کنم.
خاطرات خیلی از فرماندهان درباره حاج احمد ضبط شده بود و تقریبا فقط مانده بود خاطرات سردار محسن رضایی فرمانده کل سپاه در دوران دفاع مقدس.
وقت گرفته بود که آقامحسن (حاج قاسم و حاج احمد و بقیه فرماندهان جنگ، سردار رضایی فرمانده ارشد خود را به سبک گفتار امام خمینی، آقامحسن می نامیدند) خاطراتش را بگوید.
تیم ضبط خاطرات آمدند. حاج قاسم هم آمد. آقامحسن توی اتاق بغلی، جلسه داشت. دوربین را توی اتاق پذیرایی بیرونی منزل، کاشتند. گفت صندلی را بیاورید پایین اتاق طوری که عکس بچه ها (فرماندهان شهید) هم دیده شود. صندلی را جابجا کرد. گفت اینجا بهتر است رو به قبله هم هست. نور و صدا تنظیم شد. برای تست کادر و صدا، خودش روی صندلی آقامحسن نشست. تست میکروفن را انجام داد. یادم هست این جمله را گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. آقامحسن اتاق بغلی است، ما جسارت کردیم. خندید و رو به من گفت به آقامحسن نگید ما اینجا [روی صندلی او] نشستیم. ما کجا و فرمانده شهدا کجا. نگاهی به عکس شهدا روی دیوار اتاق کرد، آهی کشید و رفت روی زمین نشست. گریه اش گرفت. اشکهایش را پاک کرد.
حدود نیم ساعت منتظر ماندیم. از من سوالاتی پرسید که در دفتر چکار می کنم. پاسخ دادم. تشویق کرد و گفت اگر خاطرات آقامحسن در موضوعات مختلف مکتوب شود خیلی مهم است، بفرموده حضرت آقا، زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. یک لحظه به خودم گفتم خود حاج قاسم هم امروز برای همین شخصا آمده است؛ زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
بالاخره آقامحسن از اتاق بغلی آمد. سردار شهید حاج حسین همدانی هم پشت سرش. معلوم شد جلسه با او بوده. آقامحسن و حاج قاسم روبرو شدند، آقامحسن بغل باز کرد، همدیگر را در آغوش گرفتند. حاج قاسم ادب کرد، خم شد، آقامحسن سریع دست خود را عقب کشید. حاج قاسم کتف آقامحسن را بوسید و آقامحسن پیشانی حاج قاسم را. بعدش شهید همدانی و شهید سلیمانی روبوسی کردند. دقیقا مثل تابلوهای نقاشی شهدای کربلا.
حاج قاسم گزارش مختصری داد که چه افرادی مصاحبه کرده اند. بعدش توضیح داد که کدام بخشها و زوایا گفته نشده و پیشنهاد داد که آقامحسن چه محورهایی را بگوید بهتر است.
حاج قاسم رفت پشت دوربین. روی زمین نشست. تکیه داد به دیوار. روی صندلی ننشست. پای راست را تا کرده بود توی سینه. یک تسبیح هم دستش بود. گاهی زل می زد توی چشم آقامحسن، گاهی نگاهش را می دوخت به زمین.
دوربین آماده ضبط بود. میکروفن بوم و میکروفن یقه را تنظیم کردند. حاج قاسم حالش منقلب شد. آقامحسن چشمش افتاد به حاج قاسم، او هم گریه اش گرفت.
پیش خودم گفتم حاج قاسم شاید برای همین آمده است؛ با آن همه مشغله در ماههای پرالتهابی که صحبت از حمله امریکا بود و آماده باش های مکرر. برای صفای روح خودش آمده؛ برای شنیدن روضه الشهدا؛ روضه ی حاج احمد. روضه در سکوت شروع شد. گریه کردند. نمی دانم این صحنه ها ضبط شده یا نه.
اشکها را پاک کردند و ضبط شروع شد. یک دفعه توی ذهنم تصور کردم دوران جنگ است و حاج قاسم گوشه ی سنگر فرماندهی نشسته است. معروف است که آقامحسن همسطح مخاطبش صحبت می کند. دوباره به خودم گفتم شاید حاج قاسم آمده که هم روضه بشنود هم سطح خاطره گویی را تضمین کند؛ سطح را آسمانی کند. هرچه باشد مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد. دی ماه بود ولی سقف آسمان اتاق بهاری شد. آقامحسن و حاج قاسم دو سه بار ضبط را متوقف کردند؛ شانه های مردان جنگ نباید پیش چشم دوربین بلرزد؛ ولی چاره ای نبود؛ روضه ی حاج احمد بود.
آن خاطره، دی ماه بود. حالا هم دی ماه است. دیماه که می شود عطر شهادت حاج احمد در فضا می پیچد. حالا عطر شهادت حاج قاسم هم به دیماه اضافه شده است. حالا حاج احمد رفته، حاج قاسم رفته، حاج حسین همدانی رفته است. باور نمی کنم که قرار است قامتش و لبخندش در یک قاب عکس بگنجد و آن قاب روی دیوار کنار بچه ها (بقول خودش) بنشیند. دیوار چه تحملی دارد!؟ اتاق چه تحملی دارد!؟ مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد! ولی امان از اتاق، امان از دیوار، امان از قاب عکسهای روی دیوار. چه کسی خاطرات حاج قاسم را به سان روضه خواهد گریست؟