سردار "احمد غلامپور" فرمانده قرارگاه کربلا در دوران دفاع مقدس در رابطه
با فعالیت قرارگاه نصرت و سردار شهید "علی هاشمی" میگوید: بعد از تیر 61
تا اسفند سال 62 که عملیات خیبر را انجام دادیم، حدود 19 ماه جنگ در بن بست
بود. یعنی ما هر کاری میکردیم و دست به هر تلاشی میزدیم که یک جایی خطوط
دفاعی عراق را بشکافیم و ورود کنیم و یک جایی را به دست بگیریم با مشکل
مواجه میشدیم، در رمضان به بن بست میخوریم، در والفجر مقدماتی و والفجر
یک با عدم الفتح روبرو میشویم، هرچند یک رشته عملیاتهایی را در غرب و
شمال غرب کشور انجام میدهیم، اما در جنوب که به عنوان محل اصلی جنگ ما با
دشمن است، موفق نمیشویم.
باید کاری میکردیم. اینجاست که یک جرقهای برای خروج از بن بست به ذهن
آقای رضایی میزند و آن هم انجام عملیات در یک سرزمینی است که تقریبا در
نگاه اول به هیچ عنوان عقلانی به نظر نمیآید که ما بیاییم اینجا بجنگیم و
عملیات نظامی انجام دهیم. منطقهای کاملا باتلاقی و هور که به هیچ عنوان با
شرایط ما سازگار نیست و اصلا فضای ذهنی فرماندهان ما هم فضایی است که جنگ
در زمین و حداکثر کوهستان است، نه در یک فضای باتلاقی و آبی.
آقای رضایی بعد از اینکه این جرقه به ذهنش زد، از من خواست علی هاشمی را
پیدا کنم برود پیشش. ما او را صدا کردیم و ایشان رفت پیش آقامحسن و ظاهرا
جلسه دو ساعته کاملا خصوصی بین علی هاشمی و آقای رضایی گذاشته میشود. ما
که آنجا در قرارگاه بودیم، حدود یک هفته بعد از این جلسه احساسمان این بود
که آقامحسن یک مقدار در شرایط غیرعادی تردد میکند. یعنی وقتی میخواهد از
قرارگاه بیرون برود، برخلاف عرف معمولی که مثلا محافظانش هستند و دو سه
ماشین استیشن همراه ایشان است، میبینیم ایشان حداکثر با یکی دو آدم با یک
وانت بعضا با لباس مبدل میرود.
این تردد ایشان شک ما را برانگیخت که قصه چیست؟ من یادم است، من بودم،
آقارشید بود و آقای عزیز جعفری. با هم مینشستیم میگفتیم قصه چیست که
ایشان ترددهای مشکوکی دارد. آقامحسن هم آدم باهوشی بود و متوجه شد ما یک
مقداری حساس شدهایم. فکر میکنم بعد از یک هفته، ده روز بود که ایشان مرا
صدا زد و گفت من یک ماموریتی به علی هاشمی دادم که هور را شناسایی کند و ما
می خواهیم ببینیم اگر آنجا قابلیت آن را دارد، میخواهیم آنجا عملیات
کنیم. آنجا بود که من توجیه شدم. بعد از جلسه با علی هاشمی، نفر دوم من
بودم که آقامحسن توجیه کرد.
دلیل این توجیه این بود که گفت من احساس میکنم در این ترددهایم ایجاد
حساسیت میکنم به دلیل شناخته شدنم و شرایطی که دارم، اگر بخواهم زیاد تردد
کنم، ممکن است مساله لو برود و من روی حفاظت مساله خیلی تاکید دارم. شما
بشوید رابط من و علی هاشمی و بعضی از امورات و مسائل را خودتان پیگیری
کنید. من هم بنا به ضرورت خودم به منطقه میآیم. آنجا بود که من توجیه شدم و
پل ارتباطی آقای رضایی و علی هاشمی شدم و برای انجام آن کار هم باید
قرارگاهی تشکیل میشد. آنجا بود که، قرارگاه نصرت را در قالب قرارگاه
اطلاعاتی و قرارگاه سری تشکیل دادیم و استارت کار شناسایی برای انجام
عملیات خیبر از آنجا آغاز شد و عملیات خیبر با موفقیت انجام شد.
آخرین دیدار من با شهید هاشمی 10 دقیقه قبل از اسیر شدن و یا شهادتش بود.
ما در آخرین لحظات با هم در قرارگاه بودیم و عراق بشدت فشار میآورد و
شرایط سختی بود. من داشتم به ایشان تاکید و توصیه میکردم که باتوجه به
وضعی که برای ما از قبل پیش آمده بود، هم در فاو و هم در شلمچه، این تجربه
را داشتیم. باتوجه به شیوه عراق در تهاجمش و استفاده از وضعیت شیمیایی، من
به شهید هاشمی گفتم که شما سعی کنید، قرارگاه را جمع کنید بچهها را جمع
کنید و تا جایی که ممکن است، نیروها را عقب بکشید تا ما تلفات و آسیب زیادی
نبینیم. در همین فضا بود که یکی از فرماندهان لشکرهای ما که در یک محور
دیگر بود، با من تماس گرفت و اصرار داشت به او سر بزنم و بروم پیشش که به
محض این که من از علی هاشمی جدا شدم و حدود 10 دقیقهای بود که فاصله
گرفتم، صدای هلیکوپتر شنیدم و برگشتم دیدم هلیکوپتر در قرارگاه نشست و من
شهادت ایشان را شاهد بودم.