روایت زندگی شخصی یک زندگی سیاسی از آن نظر جذاب است که در آن گرهها و
زوایایی آشکار میشود که در چارچوب عکسها و قابهایی که سیمای سیاستمردان
را محصور کرده، نمیگنجد و نادیده گرفته میشود.خواندن این گفتگو از
آن نظر میتواند مفید باشد که زاویه دیگری از یک چهره سیاسی را نشان
میدهد. محسن رضایی بهعنوان یک شخصیت سیاسینظامی در سه دهه گذشته تصویری
از یک چهره متنفذ حکومتی را مقابل دیدگان عموم نشانده است.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دکتر رضایی و به نقل از ماهنامه «آفتاب
زندگی»، او اگرچه سه
بار برای ریاست جمهوری کاندید شده که یک بار را انصراف داده و دوبار ناکام
مانده است، اما به اندازه بعضی سیاستمداران ارشد کشورمان خبرساز بوده است.
تصویر او پس از این گفتگو برای ما معنایی دیگر پیدا کرد. رضایی 61
ساله در این گفتگو روی دیگری از سکه زندگی خصوصیاش را نشانمان داد.
شاید
یکی از نقاط دردآور زندگی رضایی، درگذشت فرزندش احمد باشد. فرزندی که هنوز
هم مرگش با توجه به همه حواشی پیشآمده، رازآلود است؛ اما وقتی با او
گفتگو میکنی، آنچه از فرزند و خانوادهاش روایت میکند، تو را به فکر
وامیدارد که آیا باید او را مقصر بدانیم یا نه؟ در انعکاس این گفتگو سعی
کردهایم بیاغراق، چهره یک مرد را منهای القابش به نمایش بگذاریم. آنچه
بوده و آنچه شده است.
در طبقه دهم ساختمانی بلند که دبیرخانه مجمع تشخیص
مصلحت نظام در آن مستقر است، با رضایی همکلام شدیم. او از زندگی شخصیاش
برایمان گفت؛ از کسی که در زندگی او بیشترین تاثیر را داشته، اینکه چطور
چریک شده، چگونه ازدواج کرده و زندگیاش از وقتی که مرد اول سپاه شده، چطور
گذشته است. قصههایی تازه از یک سیاستمدار کهنهکار.شرح گفتگو با «محسن رضایی» در ادامه آمده است:
چه کسی در سرنوشت شما تأثیر گذاشته و شما از او چه تاثیری پذیرفتید؟
یک فرد گمنام بیشترین تاثیر را در زندگی بنده داشت. بعدها هم هر قدر تلاش کردم، نتوانستم او را پیدا کنم.
یعنی یک استاد؟
نه،
کودک که بودم، به پدرم در گلهداری کمک میکردم. یک روز کنار جاده با همان
لباس چوپانی که به تن داشتم، یک نفر من را دید و بنا کرد از من سوالکردن.
گفت: تو چرا به جای مدرسه اینجایی؟ گفتم: خوب من به پدرم کمک میکنم. گفت:
نه، تو باید مدرسه و کلاس بروی. وقتی شرایطم را به او گفتم، به من تاکید
کرد درس بخوان و از آن به بعد من شبانه درس خواندم و کلاس اکابر رفتم. نکته
جالب آن کلاس این بود که سن همه دانشآموزانش مثل پدر و مادر خودم زیاد
بود و کمسنترین عضو آن کلاس بودم.
پس 8ساله بودید که درس خواندن را شروع کردید؟
بله،
هشت سالم بود. تقریبا دو سه ماهی که گذشت، یک شب مدیر مدرسه آمد سر کلاس و
گفت: این بچه بین شما چی میخواهد؟ برایش توضیح دادند که این صبحها به
پدرش در چوپانی کمک میکند و شبها برای درسخواندن میآید. من را خواست و
گفت: فردا با پدر و مادرت بیا مدرسه. اول نگران شدم که نکند مدیر با پدر و
مادرم برخورد بدی بکند و ناراحتشان کند. خلاصه فردایش پدر و مادر را بردم و
او گفت: این بچه بااستعدادی است و بهتر است مدرسه روزانه درس بخواند. همان
سال اول به مدرسه روزانه آمدم و با اینکه یکی دو ماه از شروع درسها
گذشته بود، درنهایت آن سال شاگرد دوم شدم. آن مرد ناشناس که پای مرا به
مدرسه باز کرد، از مؤثرترین آدمها در زندگیام بود. بعدها که بزرگتر شدم،
هر چه سعی کردم آن مرد را پیدا کنم، موفق نشدم.
شاید این تفکیک درست نباشد، اما در زندگی خودتان را مدیون مادرتان میدانید یا پدرتان؟
هر دو. البته پدر و مادر من چون عشایر بودند، تاثیر مستقیمی در مراحل تربیتی زندگی من نداشتند.
پس این طور سوال میکنم، از پدر و مادرتان چه چیزی به ارث بردید؟
من همه وجودم از آنهاست.
منظورم در اخلاقیات شماست؟
یادم
هست مادرم قصه سرداران بختیاری را برایم زیاد تعریف میکرد که آنها چطور
مشروطه را پیروز کردند. خب، شنیدن آن داستانها در شجاعت من خیلی تأثیر
گذاشت.
خودتان وقتی پدر شدید، چقدر تلاش کردید این خصوصیات را به فرزندانتان منتقل کنید؟
من
در زندگی خیلی فرصت پیدا نکردم در کنار خانوادهام باشم. چه در دوران
پهلوی که مبارزات انقلابی داشتم و چه در دوران جنگ تحمیلی که در سپاه
پاسداران به خدمت مشغول بودم. در دوران جنگ، خانوادهام را شش ماه یک بار
میدیدم. خاطرم هست، یک بار در دوران جنگ خانواده آمده بودند من را در
مریوان ببینند. عملیات والفجر10 بود که مصادف با ایام عید میشد. در یکی
از روستاهای اطراف مریوان که 40کیلومتری با خط مقدم فاصله داشت، قرار شد
بچهها را ببینم. یکباره هواپیمای دشمن آمد همانجا را بمباران کرد. آنجا
به همسرم گفتم: ظاهرا قرار نیست ما خیلی کنار هم باشیم. بنابراین هیچوقت
آن فرصت جدی را که توقع میرفت، پیدا نکردم. پس از جنگ هم تا زمانی که در
سپاه مسئولیت داشتم، وضعیت برای من خیلی فرقی نکرد، چون تا مدتها بعد از
جنگ، با حوادث کردستان دست به گریبان بودیم و تا زمانی که آن استان روی
آرامش به خودش دید، سه چهار سالی طول کشید. در یک مقطعی هم موضوع اشرار
سیستان و بلوچستان پیش آمد که تا کرمان نفوذ کرده بودند. میخواهم بگویم
حتی پس از پایان جنگ هم ارتباطم با خانوادهام کم بود. سال 76 که از سپاه
جدا شدم، اولینبار بود که فرصت پیدا کردم به خانواده برسم.
دیالوگی
در فیلم «موج مرده» حاتمیکیا هست که قهرمان فیلم- پرویز پرستویی- خطاب به
مقاماتی که از تهران آمدند، میگوید: «قرار شد ما بریم جبهه بجنگیم، شما
هم بمونید بچههای ما رو تربیت کنید. حالا قضاوت کنید؛ کی کمفروشی کرده؟»
خیلیها بعد از ساخت این فیلم گفتند، این دیالوگ نوعی نمایش سختیهای زندگی
امثال شما در جنگ بوده. تفسیر شخصی شما هم از آن فیلم همین بود؟
نه
تنها من که بیشتر فرماندهان و رزمندگان متاهل هیچگاه نتوانستند به
خانوادههایشان برسند. خانواده مسئولان معمولا در مسیر خدمت آنها هزینه
میشوند. خانواده، اولین هزینهای است که یک مسئول میپردازد؛ بهویژه در
دوران بحران. به همین دلیل فرماندهان انتظارداشتند حالا که پیش خانوادهها
نیستند، یک سیستمی باشد که از بچههایشان حفاظت کند. نه تنها حفاظت نمیشد
که گاه برعکس هم عمل میشد. همین مرحوم «احمد» ما، در مدرسهای که میرفت،
ناظم یکبار او را بهشدت کتک زده بود، با اینکه میدانست او بچه من است.
بعدها احمد به من گفت: آن ناظم من را به زیرزمین مدرسه برد و دو سه ساعت
حبس کرد.
برخی دانشمندان علوم
اجتماعی میگویند، پارامترهای مشترکی وجود دارد که هر زندگی باید داشته
باشد. شما در تجربه زندگی شخصیتان چه شاخصهای پیدا کردید که فکر میکنید
میتواند روی خانواده تاثیر بگذارد تا آنها با پدرهمراه باشند؟
محبت
خیلی مهم است، کیمیاست. باید بچهها از پدر و مادر محبت ببینند. نکته دوم
رابطه والدین با بچههاست. عاطفیبودن پدر و مادر خیلی به تربیت بچه کمک
میکند. بچهها بیش از نیازهای مادیشان به محبت نیاز دارند.
محبت
فوقالعاده در خانواده اثر میگذارد. چند صباحی پس از آنکه از سپاه جدا
شدم، من را به نشست فرماندهان دعوت کردند. از من سوال کردند، شما در این یک
سالی که سپاه نبودید مهمترین چیزی که پیدا کردید که به ما توصیه میکنید
در پی آن باشیم، چیست؟ گفتم: «به
بچههایتان محبت کنید. به جای اینکه از بحثهای سیاسی، اقتصادی و مشکلات
روزمره در خانه حرف بزنید، به بچههایتان احترام بگذارید و از محبت دریغ
نکنید.» عامل بعدی که خیلی در تربیت بچهها مهم است، اختلافنداشتن
پدر و مادر است؛ اختلافات و کشمکشها اثر فوقالعاده منفی دارد. بچهها
میبینند و درک میکنند. حتی بچههای دو سه ساله هم از نگاه پدر و مادر
میفهمند که آیا این دو نفر با هم خوبند یا نه؟
ممکن است به روی خودشان
نیاورند، اما به شدت متاثر میشوند و این موضوع در شخصیت آنها تاثیر
میگذارد؛ بنابراین به هیچوجه نباید والدین جلوی بچهها اختلافی داشته
باشند، حتی اگر درواقع اختلاف داشته باشند.
*** خانواده ابراهیمی***
من
در مطالعات دینیام خیلی دلم میخواست یک ارتباطی بین دین و ارزش خانواده
پیدا کنم. یکی از برکات اولین سفر حجی که مشرف شدم، این بود که به این
برداشت رسیدم که تمام این سیر و سلوک حج، پاگذاشتن جای پای یک خانواده است؛
یعنی ما هر جا که میرویم، یک عضوی از خانواده ابراهیم در آن حضور و نقش
دارد. در سعی صفای و مروه، همه تلاش آدم این است که خودش را جای هاجر
-همسر حضرت ابراهیم- بگذارد. آن تشنگی اسماعیل که او را به حال مرگ
انداخته و مادری که تمام تلاشش این است که آب برای فرزندش تهیه کند. در سعی
صفا و مروه همه نیروی خود را به کار میگیریم که حال یک مادر را درک کنیم
یا مراسم کشتن گوسفند بهجای اسماعیل بیانگر این است که خدای متعال
میبخشد. ما خود را جای حضرت ابراهیم میگذاریم و بهجای اینکه فرزند
خودمان را فدا کنیم، یک گوسفند میکشیم. درست است که در حج برای خدا آمدیم و
بیتا... مطرح است، ولی در همه مراحل پا جای پای خانواده ابراهیم
میگذاریم.
در تفکراتم به این نتیجه رسیدم که اگر بتوانیم خانواده ابراهیمی
درست کنیم، در واقع در آن خانه خدا هم هست و هدایتمان میکند. به تعبیری
دیگر، اگر خانواده خودمان را ابراهیمی بکنیم، همان «خانواده»، خانه خداست و
خدای متعال آنجا حضور دارد. همه اینها درس است تا بفهمیم که باید بیش از
آنچه در ذهن هر یک از ما هست، به خانواده توجه کنیم. اگر بخواهم به جوانها
توصیهای داشته باشم، حتما از همین ضرورت توجه به خانواده خواهم گفت. اگر
بخواهیم خانوادهمان را ابراهیمی بکنیم، حتما باید سبک زندگی را براساس
زندگی حضرت ابراهیم دربیاوریم. اوج این مقام در توحید است و اینکه شرک را
کنار بگذاریم.
سوالات کوتاه در حاشیه گفتگو ...
چطور ازدواج کردید؟
سال55
در ترم دوم دانشگاه تصمیم گرفتم ازدواج کنم. آن زمان به مسجد احمدیه نارمک
که نزدیک دانشگاه علم و صنعت بود، رفتوآمد داشتم. آنجا آقای جلالی
خمینی، امام جماعت بودند. یک شب پس از نماز به ایشان گفتم، من یک تقاضایی
از شما دارم. گفتم: من یک بچه شهرستانی هستم و میخواهم دینم را حفظ کنم.
شما یکی از دختر خانمهای مذهبی را به من معرفی کنید. ایشان گفت: همسر من
جلسه قرآن دارد و به ایشان میگویم یکی از دخترانی را که به این جلسات
میآید، به شما معرفی کند.
یک هفته بعد وقتی به مسجد رفتم، ایشان بنده
را خواست و گفت: همسر من یک نفر را پیدا کرده است. ایشان مادرش را از دست
داده، ولی پدرش در قید حیات است. اگر میخواهی قرار بگذاریم. یک هفته بعد
ما برای خواستگاری به خانه آقای جلالی خمینی رفتیم و برای اولینبار با
پدرخانمم ملاقات کردم.
وقتی ازدواج کردید، مثل بیشتر زوجهای جوان به اختلاف برخوردید؟
نه به آن معنی که مدنظر شماست.
خب، اختلاف نظر، قهرکردن و ناراحتی در زندگی هر زوج جوانی، طبیعی است.
یادم
نمیآید. دلیل اینکه گفتم این فضاهایی که شما گفتید در ما نبود، این است
که به محض اینکه ازدواج کردیم، بهدلیل فعالیتهای انقلابی ازسوی ساواک تحت
تعقیب قرار گرفتم. خاطرم هست، همان ایام به همسرم گفتم با توجه به شرایط،
مصلحت نیست که در کنار شما باشم، چون احتمالا دستگیر میشوم. ایشان گفت: من
هم حتما با شما میآیم. آن زمان ایشان فرزندم احمد را باردار بود. به
ایشان گفتم: این درخواست تو اصلا ممکن نیست. خدای ناکرده ممکن است
تیراندازی شود. حرفهای من مؤثر واقع نشد و او پایش را در یک کفش کرد که من
هم باید بیایم. ناچار ما با هم مخفی شدیم. خیلی جاها هم رفتیم. یک مدت سه
ماهه کاشان بودیم، دزفول بودیم، اصفهان رفتیم. یک مدت هم قم بودیم. تقریبا
تا پیروزی انقلاب ما چند شهر جابهجا شدیم.
در این مدت لحظهای بود که با خودتان بگویید چرا شرایط من باید این طور باشد؟
یک
شب از آن سالهای مبارزه بر من خیلی سخت گذشت. وقتی ما از خانه تیمی بیرون
میرفتیم، با هم قرار میگذاشتیم که همدیگر را کجا ببینیم و زمانی که
مطمئن میشدیم خانهمان در محاصره نیست و مشکلی وجود ندارد، به خانه
میرفتیم. یک بار همسرم سر قرار حاضر نشد. دیگر نمیدانستم چه شده. هزار
جور فکر به ذهنم رسید. همسرم برای امنیت بیشتر به خانه یکی از فامیلهایمان
رفته بود. تا روز بعد که من توانستم از ایشان ردی پیدا کنم، در دلشوره
بودم. شاید آن 24ساعت به اندازه یک ماه بر من گذشت. حال آن شب را در تمام
عمرم دوباره تجربه نکردم.
شنیدم که دخترانتان در خانواده شما جایگاه والایی دارند.
(با خنده) بله، من از آن دست پدرانی هستم که دخترانم را خیلی دوست دارم.
چه زمانی خانواده میتوانند شادی شما را ببینند؟
قبلاً زمان تولد بچهها و الان هم تولد نوهها.
مهمترین فرق زندگی شما با مردم عادی در چیست؟
اینکه ماشین دولتی سوار میشویم و خانه ما دولتی است.
چیزی که شما را درباره نهاد خانواده در ایران به فکر وامیدارد، چیست؟
مسئله اختلافهای خانوادگی و بالارفتن سن ازدواج.
با توجه به افزایش نسبت سنی جامعه و کاهش میل به تشکیل زندگی مشترک در آغاز جوانی، شما نسخهای برای کاهش سن ازدواج دارید؟
به نظرم مسئله تربیت و آموزشوپرورش خیلی مهم است و البته موضوع اشتغال هم تعیین کننده است.
احمد آینده بختیاری بود آن ناظم را پیدا کن و حقش را کف دستش بگذار .تقریبا 70الی 80 در صد معلم ها با فرزندان مسئولین همین رفتار را دارند. و فرزندان امثال شما باید به مدارس خاص بروند.
آقا محسن جان خانواده شما خیلی کم به قوم وایل شما آشنا هستند. حاج خانم مثل مادر تمامی جوانان بختیاری است ولی آیا دختران نخبه و پسران خوب بختیاری ایشان را می شناسند .
امیدوارم که حال آن شب که همسرتان به دلایل امنیتی به منزل بستگانتان رفته بود و شما از ایشان بی اطلاع بودید را دیگر هیچ وقت تجربه نکنید.
میخوام یک خاطره از پدر شریفتان بگویم.
برای انتخابات مجلس بود که حاج نجف می رفتند و برای یکی از کاندید هایی که رقیب داداشت بود تبلیغ میکردند .بعدش رفتیم به حاج نجف گفتیم (بابا نجف توکه پسرت کاندید شده چرا برای فلانی تبلیغ میکنی) ایشان با قاب پاک و مهربانشان فرمودند:بزار اونم چهار تا رای بیاره.
گفتم تا یادی از اون پیر مرد مهربان کرده باشیم .
مرسی
یه چیزایی توی زندگی هست که آدم در سن 10 سالگی بهشون میرسه.
یه چیزایی هم هست که آدم توی سن 20 سالگی بهشون میرسه.
و به همین ترتیب
انسان موفق کسیه که مسائلی رو که مثلا در سن 40 سالگی بهشون خواهد رسید رو در سن 30 سالگی درک کنه. و این امر به هیچ وجه قابل دست رسی نیست مگر با پذیرفتن اشتباهات و داشتن یک ذهن خلاق .(این بچه بااستعدادی است)
روایت فرمانده سپاه شدن محسن رضایی را از زبان مادر بزرگ های بختیاری شنیده اید؟
آره مادر بزرگ من برام تعریف کرده.
یکی بود یکی نبود به جز خدا هیچ کس نبود.
یه مرد دل پاکی بود که صبح زود گوسفنداشو برای چرا میبرد به صحرا اسمش بابا نجف بود که با همسرش که اسمش ننه بی بی بودتوی یه چادر با صفا
با دختراشون زندگی میکردن .یه روز از اون روزا که بابا نجف گوسفنداشو برای چرا برد به صحرا از خدا خواست که بهش دو تا پسر کاکل زری هدیه کنه . و رفت زیارت امام زاده بابا روزبهان و یک نزر و نیاز کردکه بهش پسر بده چند سال بعد خدا دعا شو قبول کرد و یه پسر بهش داد .چون توی اون سال خداوند درب رحمتش رو روی بند هاش باز کرده بود و بارون زیادی بارید و به همین خاطر همه جای صحرا سر سبز شده بود و اسم پسرش رو سبزوار گذاشت.
پسرش کم کم بزرگ شد و چند سال بعد خدا جون یه پسر کاکل زری دیگه بهش داد . اسم این یکی رو چون خدا امید وارش کرده بود امیدوار گذاشت سال ها گذشت و پسراش بزرگ شدن حالا دیگه سبزوار به مدرسه میرفت و درس میخوند .یواش یواش بزگ شد و برای ادامه درس و مشق به اهواز رفت و توی همین مدرسه با چند تا از بچه های خوب دوست شد یه روزی سبزوار به دوستاش گفت : من شنیدم که پادشاه کشور به مردم فقیر زور میگه .یکی دیگشون گفت:خوب حالا چکارکنیم .همگی با هم دیگه نشستن و فکر کردن تا یکدفعه با این نتیجه رسیدن که باید با زور گویی مبارزه کنن و به هم قول دادن که روی حرفشون بمونن .روز ها گذشت و گذشت و بچه ها بر ضد شاه ستم کار مبارزه میکردن تا یه روز مامورای پادشاه اومدن سراغشون تا دستگیرشون کنن.ولی اونا خیلی شجاع بودن و از دست مامورای زور گو فرار کردن . یه بار اون مامورای بد جنس یواشکی اومدن و سبزوار رو دستگیر کردن و اون جون مبارز به زندان شاه زرو گو افتاد ولی خیلی با استعداد بود چون توی زندان به مامورا گفت من اسمم سبزوار نیست من اسمم محسن رضایی هستش. بخاطر همین مامورا که گول خورده بودن اون رو آزاد کردن . بعد از اون همه اون رو آقا محسن صدا میزدن . و بعد از اون اتفاق همیشه با دوستاش پنهانی زندگی میکرد تا بتونن شاه رو شکست بدن . آقا محسن بعد از یه مدتی به دانشگاه رفت ولی همچنان به مبارزه مخفی خودش ادامه میداد تا بتونه شاه ستم کار رو به همراه دوستاش شکست بده . در همین روزای سخت و نفس گیر یکی بود که آقا محسن خیلی بهش فکر میکرد و خیلی دوستش داشت .اون امام خمینی بود که همه ی بچه های مبارز که میخواستن شاه رو شکست بدن به حرفاش گوش میکردن آقا محسن روز به روز ارادش رو برای شکست دادن شاه بیشتر میکرد و دوستاش هم بهش کمک میکردن اونا دیگه یک گروه بودن . کمکم خیلی از جون ها به ستم هایی که شاه زور گو میکرد اعتراض میکردن و میخاستن از کشورشون بیرونشکنن . یواش یواش جون ها به مبارزه بر علیه شاه ستم گر و گوش دادن به حرف امام تونستن شاه رو بیرون کنن و
و کشور رو به دست مردم بسپارن به این میگن (انقلاب) و رهبر انقلاب هم اما خمینی بود .وقتی امام خمینی از تبعید برگشت آقا محسن مامور حفظ جان امام شد و برای امام خمینی از مبارزه هاشون تعریف میکرد امام هم آقا محسن رو خیلی دوست داشت .همین که آقا محسن با دوستاش خواستن کشورشون رو بسازن یه دیو سیاه زشت به کشورشون حمله کرد و خواست انقلابشون رو ازشون بگیره ولی اونا کوتاه نیومدن و همه با هم جمع شدن و اما خمینی اسم گروه بسیار بزرگشون رو سپاه گذاشت . اونا خیلی بچه های خوبی بودن و میخواستن با دیو سیا ه زشت مبارزه کنن . یه روز از همون روزا که آقا محسن از سردسته های مهم سپاه شده بود پیش امام رفت و به اون گفت: آقا جون دیو سیاه زشت خیلی قویه ولی امام بهش گفت :اون از اراده ی تو و دوستات قوی تر نیست برو و با همه ی دوستات از انقلاب و کشورت محافظت کن و
من هم برای پیروزی شما دعا میکنم.چند روز بعد امام خمینی که به آقا محسن اطمینان داشت به آقا محسن گفت از این به بعد شما فرمانده سپاه کشورت هستی و برای همیشه از انقلاب اسلامی باید محافظت کنی. قصه ی ما بسر رسید کلاغه به خونش نرسید.
افتخار می کنم که پدر بزرگ بنده و پدران بنده همسایه ایشان و هم کوچ و هم نفس ایشان در سفرهای ییلاق و قشلاق بودند و خودم هم الان در همان دیار در حال گذران زندگی هستم - دیاری که سردار ها به خود دیده -ابوالقاسم خان- سردار اسعد - - شهید علی مردان خان - بی بی مریم - صمصام السلطنه - و ... و ... و سردار محسن رضایی -و...
گر ایران زمین بختیاری نداشت - بر آنم که از بخت یاری نداشت
سلیمانی را به شما و خانواده محترمشان تسلیت عرض میکنم اقای محسن رضایی بنده شما را خیلی دوست دارم وافتخار ملت ایران هستی ای کاش شما را از نزدیک در اغوش میگرفتم.فولادی از طایفه خواجه
دوستدارم سردار رضایی تا آخر با رهبری بماند
ای کاش هرگز از سپاه جدا نمیشدی
من شما را خیلی دوست داشته و آرزوی سلامتی برای شما دارم
امین ساکن اهواز اهل مسجدسلیمان