کد خبر: ۲۶۶۹|
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۹
تعداد نظرات: ۱ نظر
جلد یکم کتاب «راه» ( در شرف انتشار)، ماحصل 21 جلسه گفت‌وگوی مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس با جناب آقای دکتر محسن رضایی است که از 28 بهمن 1388 شروع شده است. این کتاب اکنون پس از مراحل آماده‌سازی و تدوین، در آستانه عرضه به بازار نشر کشور است. در شروع کار، ایده "تاریخ شفاهی فرماندهان جنگ" ازطرف مرکز به آقای دکتر رضایی پیشنهاد شد و ایشان پس از حدود 6 ماه پذیرفتند مصاحبه درباره دفاع مقدس را شروع کنند، امّا مرکز بر این نظر بود که چند جلسه نیز به منشأ اجتماعی، طبقاتی و خانوادگی آقای رضایی و همچنین نقش ایشان در واحد اطلاعات اختصاص یابد که جاذب‌بودن موضوعات و اهمیت آنها موجب شد 21 جلسه مصاحبه را شامل شود. بنابراین، جلد اوّل تاریخ شفاهی دکتر رضایی از سه بخش عمده تشکیل شده است: دوره نوجوانی، دوران مبارزه و دوره واحد اطلاعات. مصاحبه ها توسط دکتر غلامعلی رجایی و دکتر حسین اردستانی انجام گرفته است و جمع زیادی از همکاران مرکز در تدوین و ویراستاری و صفحه آرایی و چاپ و انتشار آن دخیل بوده اند. از گفتار اول که شامل تولد تا دوران نوجوانی است، بخشی را برگزیده ایم که -به تعبیر خودشان- نقطه عطف بزرگی در زندگانی وی است؛ و آن ماجرای تحصیل در دبستان است:

یک روز درحالی‌که کنار جاده ایستاده و به چوب‌دستی چوپانی‌ام تکیه داده بودم، ماشینی ایستاد و یک نفر از آن بیرون آمد و گفت: پسر بیا جلو ببینم. بعد پرسید: شما برای چه اینجا هستی؟ الآن تمام بچه‌های هم سن و سال تو در مدرسه سر کلاس درس هستند؟ گفتم: دارم گوسفندها را می‌چرانم. گفت: اشتباه می‌کنی تو باید به مدرسه بروی. گفتم: آقا نمی‌شود، پدر و مادرم ناراحت می‌شوند. گفت: نخیر! تو باید به سر کلاس بروی وگرنه با پدر و مادرت برخورد می‌کنم! من خیلی از رفتار او تعجب کردم که چرا این‌قدر سمج شده و می‌خواهد مرا حتماً به مدرسه بفرستد. گفتم: آقا نمی‌شود، من خودم قبول نمی‌کنم. من اگر چوپانی نکنم، پدر و مادرم نمی‌توانند زندگی کنند. من باید کمکشان ‌کنم. گفت: خیلی خب! پس شما به کلاس شبانه و اکابر برو. از او پرسیدم: کلاس اکابر چطوری است؟ گفت: روزها گوسفندهایت را به چرا ببر، شب که شد، من خودم با ماشین به مدرسه اکابر می‌روم، شما کنار جاده بایست، تو را با خودم می‌برم و وقتی کلاس تمام شد، همین‌جا پیاده‌ات می‌کنم. [با خنده]

 

روز بعد نزدیک غروب بعد از اینکه گوسفندها را به خانه برده و داخل آغل کردم، به آنجا برگشته و با همان چوب و کلاه چوپانی کنار جاده ایستادم تا ماشین آمد. ماشین از اتوبوس‌های شرکت نفت بود که حدود بیست صندلی داشت. ماشین که ایستاد، همان آقا آمد و به من گفت: مرد حسابی، کسی که می‌خواهد سر کلاس برود که کلاه چوپانی سرش نمی‌گذارد! کلاهت را نباید کلاس ببری. من هم کنار جاده سنگی پیدا کرده کلاه و چوب‌دستی‌ام را زیر سنگ گذاشته و به مدرسه رفتم. وارد کلاس که شدم دیدم ده دوازده نفر آدم مسن سر کلاس نشسته‌اند. برایم عجیب بود. تا حالا چنین جایی ندیده بودم که در آن تعدادی صندلی باشد و ده دوازده نفر منظم روی آن صندلی‌ها نشسته و یک نفر هم به‌عنوان معلم آن جلو ایستاده باشد.

 

♦: نام آن فرد را به‌خاطر دارید؟

 

دکتر رضایی: نه، او را اصلاً نتوانستم پیدا کنم. بعدها هم هر چه در شهر مسجدسلیمان دنبال او گشتم، پیدایش نکردم. گویی آب شده و به زمین رفته بود. خیلی دلم می‌خواست از او تشکر کنم که مسیر زندگی مرا عوض کرد.

 

♦: نام مدرسه چطور، به یادتان مانده است؟

 

دکتر رضایی: بله. مدرسة ششم بهمن. وقتی وارد کلاس شدم، مرا در همان ردیف اول روی نیمکت چوبی نشاندند. در ابتدای ورود به کلاس همین‌طور به تخته‌سیاه نگاه می‌کردم، دیدم معلم دارد چیزهایی می‌نویسد. یک‌مرتبه، آقای زالی معلم کلاس مرا صدا زد و گفت: بیا پای تخته!

 

اولین جلسة کلاس من بود و نمی‌دانستم معلم قبلاً چه درسی داده و در کلاس چه گذشته است، ولی باید پای تخته می‌رفتم. معلم روی تخته‌سیاه نوشت: بابا اسب دارد. بعد مرا صدا زد و گفت کلمات را به‌صورت نقطه‌چین گذاشته‌ام و تو باید این نقطه‌چین‌ها را به هم وصل کنی. من هم نقطه‌چین‌ها را به هم وصل کردم. از این کار خیلی خوشم آمد. ‌نوشتم بابا اسب دارد، درحالی‌که پدر من اسبی نداشت! [با خنده] به درس علاقه‌ پیدا کردم. حالا هرچه نداشتم، می‌توانستم آنها را بنویسم. این خود غنیمتی بود. بعد از یک ماه که به کلاس شبانه رفتم، یک ‌شب مدیر مدرسه مرا دید که میان مردهای چهل پنجاه ساله نشسته‌ام. پرسید: تو چرا اینجا آمدی؟ گفتم: آمده‌ام درس بخوانم. گفت: نه، تو باید کلاس روزانه بروی. گفتم: ما گوسفند داریم، من باید روزها بروم چوپانی کنم. گفت: نخیر باید در کلاس روزانه درس بخوانی. گفتم: نمی‌توانم اگر کلاس روزانه بیایم، کارم چه می‌شود؟ گفت: همین است که گفتم. پدر و مادرت را بیاور. من هم روز بعد مادرم را به مدرسه بردم.

محسن رضایی در دوران نوجوانی

 

♦: وقتی به پدر و مادرتان گفتید، می‌خواهم به مدرسه بروم با شما مخالفت نکردند؟

 

دکتر رضایی: نه. مخالفت نکردند. به‌هرحال، مادرم را به دفتر آقای کاهکش مدیر مدرسه بردم و وی با مادرم صحبت کرد که چرا شما نمی‌گذارید بچه‌تان به کلاس روزانه بیاید؟ می‌دانید این جرم است و با شما برخورد می‌شود؟ بعد با جدیت به مادرم گفت: شما باید بچه‌‌تان را در مدرسه روزانه بگذارید. مادرم گفت: آخر ما وضعمان خوب نیست و الآن پدرش به کمک او نیاز دارد. مدیر هم می‌گفت: شما باید حتماً این کار را بکنید. من از سخن مدیر مدرسه ناراحت شدم، ولی دلم هم می‌خواست که روزانه درس بخوانم.

 

بعد از راضی‌شدن مادرم، پدرم هم اجازه داد تا به کلاس روزانه بروم. به من کتاب دادند. کتاب‌های بسیار قشنگی بود. یکی دوتا دفتر هم خریدم. مداد، مدادپاک‌کن و مدادتراش را هم تهیه کرده و به کلاس اول رفتم. البته سه ماه از کلاس درس گذشته بود و من کلاس اول روزانه را از دی‌ماه شروع کردم. بعد الحمدلله وضع درسی من خوب شد و پس از مدت کوتاهی توانستم عقب‌ماندگی را جبران کنم و به سطح درسی بقیه افراد کلاس برسم و تقریباً تا کلاس سوم، شاگرد اول یا شاگرد دوم کلاس بودم.

 

♦: به شاگرد اول جایزه هم می‌دادند؟

 

دکتر رضایی: بله. یک بار به من شلوار جایزه دادند که خیلی از آن خوشم ‌آمد. بلافاصله آن را در مدرسه پوشیدم و آن‌قدر با خوشحالی به‌سمت خانه ‌دویدم تا به مادرم بگویم یک شلوار جایزه گرفته‌ام که زمین خوردم و شلوار پاره شد. بسیار تأسف خوردم که بعد از این ‌همه‌ وقت یک شلوار نو گرفته بودم و حالا پاره شده بود.

 

♦: لابد تا قبل از آن، شلوار رسمی نمی‌پوشیدید و از لباس محلی استفاده می‌کردید؟

 

دکتر رضایی: چرا، برای مدرسه باید شلوار رسمی می‌پوشیدیم، ولی شلوار من کهنه بود. گاهی هم لباس‌های استفاده‌شده هم‌کلاسی‌هایم را که اندازه‌ام بود، می‌گرفتم و می‌پوشیدم.

 

?: باز هم بعدازظهرها مشغول کار بودید و با پدرتان به صحرا می‌رفتید؟

 

دکتر رضایی: نه. دیگر کم‌کم از این کار جدا شدم، منتها تابستان‌ها کار می‌کردم. یکی دو سال شیرینی‌فروشی کردم، یکی دو سال هم ـ در کلاس پنجم و ششم ـ کارگری و کار بنّایی کردم.

ارسال نظر
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۳
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۴۷ - ۱۳۹۴/۱۱/۱۲
0
0
سلام
تقریبا تمام مسایل مشکل ابتدا از یک مسئله ساده و کوچک شروع می شوند که همه آن را می فهمند و بعد شاخ و برگ می گیرند. مانند مدرسه رفتن شما که خیلی آسان و با همان لباس های مندرس شروع شد و پس از مدتی به یکی از افراد تاثیر گذار در سرنوشت ایران تبدیل شدید. ولی مسیر پیشرفت را باید طی نمود. و این مسیر پیشرفت همان مسیر هدایت انسان توسط خداوند متعال است.